در امتداد سایه ها

در امتداد سایه ها
در امتداد سایه ها

با هم میخوانیم قسمتی از اپیزود هشتم پادکست رادیو اسموک به اسم : در امتداد سایه ها

بر خلاف تمام کسانی که ، فعل رفتن را صرف کردند…
تو اما …‌
چمدان به دست آمدی…

گفتی برایت سوغاتی آورده ام..‌

چمدانت را باز کردی،

درونش همه چیزهای لازم برای زنده شدن بود،

عشق،آرامش، بذر امید..و…

از بین آن همه..‌
لبخند را بیرون آوردی، نزدیک صورتم گرفتی، گفتی ببین چقدر ، لبخند به صورتم می آید…

برایم ماهیچه های صورتم،چقدر سخت بود لبخند زدن…

ولی تو از ناممکن ها حرف میزدی…

شب بود، در دنیای من همیشه شب بود!
گفتی چشمانت را ببند…
چشمانم را بستم…

سینه ام را شکافتی…
چمدانت را خالی کردی درونم…
گفتی اومممم…
حدس میزدم…
تو قلب نداری…
و بدون قلب، محتویات چمدان بی اثر است…

دست به چانه گرفته بودی، دورم قدم میزدی، و عجیب فکر می کردی…

یک لحظه چشمانت به چشمانم افتاد، لبخند زدی…
امدی به سمتم ، شکاف سینه ام را بیشتر کردی…

امدی درونم ، دراز کشیدی…
و از درونم سینه ام را دوختی…

حس عجیبی بود!

۷ سالی می شد که این احساس زنده بودن را تجربه نکرده بودم.‌‌..

صدای خنده هایت از درونم می آمد…
و مرا بی اراده به حرکت وا می داشت.‌‌..

درونم ریشه زده بودی…
و رنگ سبز جوانه هایی که کاشته بودی،
از چشمانم بیرون زده بود…

5 پاسخ

  1. بسیار متن عمیق و عاشقانه ای بود
    حتما این اپیزود رو گوش میدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *